شاهزادهای پس از مرگ پدرش به شاهی رسید. چون آروین بسنده در فرمانروایی نداشت ، از وزیر پدرش که مرد دانایی بود خواست که او را پندی دهد. وزیر دانا گفت : نخست تا میتوانی از مردم باژ بگیر دوم آنکه به مردم زیر دست خود زور بگو و سوم آنکه به مردهای سرزمینت بگو ریش بگذارند ! و قانون سوم را ناچاری کن و هر کس که ریش نگذاشت فرمان ده که او را به دار آویزند. شاه جوان پرسید : این دیگر چه قانویست؟ و وزیر پاسخ داد : به گاهش خواهید دانست سرورم. سربازان پادشاه هر مردی را که ریش نداشت را دستگیر و به دار آویختند. گروهی از مردان خود ریش گذاشتند و چبود ریش خود را نشانه روشن اندیش بودنشان دانستند. مردان گروه گروه ، دور یکدیگر گرد می آمدند و از آک ها و یا سودمندی های ریش با یکدیگر گفتگو می کردند. مردانی دیگر گروهی به نام پیکارگران ریش ستیز بنیاد کردند و نوشته ها ، گفتارها درباره فربود(حق) آزادی در زدن ریش سردادند. چند سال اینگونه گذشت و شاه جوان که دیگر پادشاهی دانا شده بود ، فهمید که چرا وزیر به او گفته بود که گذاشتن ریش را ناچاری کند و چرای آن این بود که که پروای مردم را از قانون یکم و دوم دور کرده و بسوی قانون سوم دلاویز می کرد. آیا به سان چنین داستانی در چارچوبی دیگر در زندگی روزانه خود سالها نمی بینید؟ + نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 11:3  توسط آرمان جاویدان ,تبریزلی ...ادامه مطلب